ترنم اذن دخول جاری لب هایم می شود...
من بر در بهشت ایستاده ام... دری از درهای پیامبرت...
و می دانم جز با اذن نباید در بهشت قدم نهاد...
و می دانم صاحب این سرا زنده است، نزد تو و آگاه بر احوال من...
و می دانم سلامم را پاسخ می دهد حتی پیش از سلام دادن ِ من...
و می دانم...
و می دانم بی اذن نمی شود که داخل شد...
با هر طلب اذنی دلم فرو می ریزد...
أ أدخل یا رسول الله... دلم تکان می خورد...
أ أدخل یا حجة الله... هزار تکه می شود...
أ أذخل یا ملائکة الله... روی هم می ریزذ...
وجودم غرق شرم می شود... فإن لم أکن أهلا لذلک فأنت أهل لذلک... من لایق این همه کرامت نیستم...
فأنت أهل لذلک... چند فدم جلوتر می آیم!... فأنت أهل لذلک...
حسی آمیخته از خوف و رجا دلم را پر می کند...
اشک جاری می شود...
اشک نشان اذن است...
فأذن لی یا مولای فی الدخول... دوباره جان می گیرم...
سرم را بلند می کنم و نگاهم پر می شود از ملکوت حرم... أفضل ما اذنت لأحد من أولیائک...
لبخنذ می زنم... تبسم می کنی... فأن لم أکن أهلا لذلک فأنت أهلا لذلک...
من.. بر در ِ تو... زیر همین اذن دخول جان می گیرم...
.
دنیا با تمام قیل و قالش همین جا تمام می شود... زیر همین تابلوی اذن دخول...
چه آرامش عجیبی است پشت کردن به دنیا و قدم گذاشتن در ملکوت ِ تو آقا...
السلام علیک یا حضرت آرامش یا ضامن آدم...