باز لحظه شماری هایم برای دیدن برادرم شروع شده ............
خدایا چقدر خوشحالم که دوباره مرا به عشق الهی ام باز می گردانی شکرت معبودا
نفس هایم در سینه حبس شده وضربان قلبم شدت گرفته اند
یعنی من دوباره حسینم را می بینم
یاد روزهای گذشته واین که چه بلایی بر سرم آمد می افتم
از همان روزی که از مدینه خارج شدیم تا به امروز
گریه امانم را بریده است نمی دانم گریه ی شوق بریزم یا به خاطر از دست دادن نازنین امامم ضجه بزنم
ولی در کنار خوشحالی ام بخاطر پیروزی دین خدا غمی غریب بر دلم هاله انداخته
غمی غریب همراه با شرمندگی از برادرم
دوست دارم پس از این شرمندگی ام را به برادرم عرضه کنم
برادر جان میوه ی دل مادرم غصه ی نبودنت آزارم می دهد
از خودم می پرسم اگر با تو سر جنگ داشتند چرا شش ماهه ات را به روی دستانت ذبح کردند
اگر تو را نمی خواستند می توانستند همچنان که فرق پدرمان علی را شکافتند تو را از من بگیرند چرا آننقدر نامردی اختیار کردند؟ چرا بیش از هزار ضربه؟
اصلا چرا پس از کشتن تو اسب ها با نعل تازه بر تنت تاختند
چرا آبت ندادند؟
چرا تو را بی کفن در صحرا رها کردند وکشته های ناپاک خود را کفن پوشاندند؟
چرا دفنت نکردند؟
آه برادر شرمندگی ام به خاطر امانت تو که در دست من بود وپرپر شد تمامی ندارد
باور کن بیشتر حواسم را به رقیه ات جمع کرده بودم چون می دانستم دختر بچه ای شیرین زبان وشبیه به مادرمان زهراست
می دانستم اگر با آن صدای کودکانه اش تو را از من بخواهد تازیانه خواهد خورد
نمی توانستم جلوی پرسش رقیه را بگیرم ولی بدان به هنگام هجوم تازیانه خودم سپرش می شدم
ولی برادر جان شرمنده ام که نتوانستم سپر خوبی برایش باشم چرا که تازیانه از هرسو به سوی ما می آمد
غیر از آن خاکستر های روی بام سو ومویش را سوزانده بود
ودلش را زخم زبان ها آب کرده بود
دیگر طاقت دوری ات را نداشت کنار خودت آمد کنار تو ومادرمان در بهشت
سلام برادر جان می شناسی مرا؟ زینبم ؟ در این چند روز نبودنت خیلی پیر شدم نه ؟
غم نبودنت و غم رقیه ات پیر کرد مرا.......
موضوع: