تمام دشت را گشتم به دنبال صدای تو.....
دوباره به مدینه برگشتم ولی این بار بی تو...
مردمان شهر دورمان حلقه زده اند وبا حیرت وحسرت نگاهمان می کنند...
جعفر را می بینم که آشفته حال سراغ مرا از خودم می گیرد....به گریه افتادم ....جعفر خوب نگاه کن من زینبم ....
حق می دهم مرا نشناسی این چهل واندی روز نبود برادرم پیرم کرد.
بیا جعفر ....بیا میخواهم شرح واقعه را برای تو هم بگویم ...
راستی از محله امان چه خبر؟ محله ی بنی هاشم ...
این همان محله ای است که جدم را از دست دادم
وای از این کوچه ی تنگ وباریک
جعفر از کوچه های زیادی گذشتم ولی غریبی این کوچه جگرم را می سوزاند
به یاد دارم گریه های حسنم را بخاطر سیلی که مادر از دست ودیوار خورده بود
به یاد دارم ضجه های مادرم را به هنگام بردن پدرم به سوی مسجد با دست بسته
این همان کوچه است که قنفذ با غلاف شمشیر بر بازوی مادرم می زد درست است؟
دری که سوخت ومادرم را سوزاند همین است دیگر؟
همین در است که با لگد به آن زدند ومادرم را بین در ودیوار گذاشتند؟
همین در است که مسمارش بر پهلوی مادرم فرو رفت و برادرم محسن را از ما گرفت....مگر نه؟؟؟
جعفر این خانه ی ماست؟
همان خانه ای که مادرم سه ماه پس از جدم به بستر بیماری افتاده بود وبعد...
همان خانه ای است که پدرم بیست سال واندی در این خانه خانه نشین شده بود...
جعفر درست می گویم ؟ این همان خانه ای است که حسن وحسین پدرم را با فرق شکافته آوردند؟
اینجا همان جایی است که لخته های خون وجگر حسنم به زمین می ریخت ؟؟؟؟؟ همان جاست
اینجا همان جایی است که پیکر شهید حسنم را غرق تیر وسنگ کردند؟؟؟
آآآآه که چه سخت است نبود حسینم جعفر
انگار همه ی مصیبت ها تازه بر جانم شعله می زنند
انگار وجود حسینم پرده ای از نور بود که من مصیبت ها را نبینم
وحال در نبودش آتش بر جانم می زند آتشی که مادرم را سوزاند
وفرقم را می شکافد همان شمشیری که بر سر پدرم فرو آمد
انگار پاره های جگر خود را می بینم که در درونم تکه تکه شده است
می بینی رباب وسکینه را ....
می بینی لیلا وام بنین را .....
بگذار مردم به هوای نفسشان مست باشند وما در این بیت الاحزان در نبود عزیزانمان بگرییم
بگذار مردم مواظب منافعشان باشند وما مواظب دین خدا هستیم
می بینی رباب را که دیگر آن رباب نیست ....دستانش را تکان می دهد به امید بودن گهواره ای وقنداقه ای ....زیر آفتاب می نشیند و پوست صورتش از حرارت آفتاب سوخته.....
لیلا را می بینی ....لیلایش را کشتند ومجنون وار از در خانه بیرون می دود صحیه ای می کشد و به خانه می آید .....صبح تا شب کارش شده همین .....
ام بنین.....وای از دل ام بنین....باورش نمی شد عباسش را کشته باشند آن هم به آن صورت.....حال که باورش شده او هم حال وروز خوشی ندارد کنار قبرستان می نشیند وزار میزند ......میگوید دیگر به من ام البنین نگویید....دیگر پسری ندارم که مرا به این نام بخوانید...........زار میزند ودر غم حسین وعباس ضجه می زند
فدای سکینه شوم که گریه را قوت شب و روزش قرار داده وآرام وقرار ندارد .....
می بینی جعفر....می بینی.... می بینی کربلا با ما چه کرد...می بینی وفای کوفه وشام را.....
ما را داغدار کردند و بگذار خوش باشند ........دعا کردم هیچگاه گریه از چشمانشان قطع نشود و خنده بر لبانشان خشک گردد.
ولی جعفر...
دلم برای حسینم خیلی گرفته............ای کاش بود....ای کاش مردم کمی می فهمیدند........
موضوع: