کد لوگوهای سه گوشه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درباره ما

www.faater110.ir

.:: نویسندگان ::.

مدیر وبلاگ: پلاک [66]


صراط الحمید [57] (@)

تسا 110 [36] (@)

خاکریز [12] (@)

تمّار [5] (@)

افسر جنگ نرم [40] (@)

مرصاد [78] (@)

متکلم وحده [23] (@)

فرهنگ قرآنی [1] (@)

چادر خاکی [4] (@)

حجاب فاطمی [55] (@)

به سوی موعود 1 [14] (@)

شهید313 [90] (@)

زینبی ام [0] (@)

علی.. [5] (@)


آرمانخواهی انسان، مستلزم صبر بر رنجهاست؛ پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها، یاد بگیر که در این سیاره ی رنج، صبورترین انسانها باشی. (شهید آوینی) تماس با ما

ذکر امروز
ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای

دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم

بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان

قرآن آنلاین به همراه ترجمه گویا

اسلام کوئست

دروس اخلاق استاد محمد شجاعی

سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com

آستان قدس رضوی

مرکز فرهنگ و معارف قرآن دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم

موسسه فرهنگی بیان هدایت نور

طرحی برای فردا

جامعه مجازی تدبر در قرآن کریم

خبرگزاری دانشجو
جامعه مهدوی

مجموعه کلیپ صوتی
«جامعه ی مهدوی»
دانلود کنید:

معیارهای جامعه ی مهدوی در کلام استاد پناهیان

نحوه تربیت صحیح در جامعه مهدوی چیست؟

امام زمان علیه السلام، به خاطر چه کسانی غایب است؟

جامعه مهدوی بدی ها را ذوب می کند

در جامعه مهدوی نگاه عوامانه وجود ندارد

در جامعه مهدوی نفاق، ذلیل می شود

در جامعه مهدوی، مردم به هم محبت دارند

محبت، اسم دین من است

امام شناسی خود را قوی کنید

منبع:
www.snn.ir

موسیقی وبلاگ
آمار بازدید
  • بازدید امروز: 49
  • بازدید دیروز: 30
  • کل بازدید: 452314
  • رفتم به مغازه دوستم ، دیدم یه دختر شاکی اومد تو، لپ تابشو کوبید رومیز ، به فروشنده گفت که لپتابتون خرابه من اینو نمیخوام .
    فروشنده : چرا ؟ :o 
    دختره : من نمیتونم اطلاعات لپ تاب قدیمیم و روی این بریزم !
    فروشنده : خانم امکان نداره ، میشه لطفا این کارو جلوی من انجام بدین ؟
    دختره لپ تاپاشو روشن کرد ، یه موس هم از کیفش درآورد !
    - روی فایل مورد نظرش با موس راست کلیک کرد و Cut رو انتخاب کرد .
    - موس رو از اون لپ تاب جدا کرد .
    - بعدش با دقت موس و برداشت و به لپ تاب جدیده وصل کرد .
    - دوباره راست کلیک کرد و از اونجا Paste رو زد !
    .
    .
    .
    .
    .
    - فروشنده از خنده سکته کرد مرد !

    منم از بازماندگان حادثه ام


    همین دوستم قبل از مرگش میگفت:علی این دخترا همون مقدار از کامپیوتر سر در میارن که یه مار از دوچرخه سواری سر در میاره




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    شنبه 92/9/16 10:21 صبح


    48bd9e28d1f616c7adb8ecd011159cb9-425




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    دوشنبه 92/8/13 9:17 صبح


     اتومبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد.در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت

    صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت:ماشین من خراب شده است آیا میتوانم

    شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد.شب به او شام

    دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.شب هنگام وقتی که مرد میخواست بخوابد صدای

    عجیبی شنید.صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود.صبح فردا از راهبان صومعه پرسید

     که صدای دیشب چه بوده اما آنها به او گفتند:ما نمیتوانیم این را به تو بگوییم.چون تو یک

    راهب نیستی. مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.چند سال بعد ماشین

    همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.راهبان صومعه باز هم وی را به

    صومعه دعوت کردند.از مرد پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.آن شب باز هم او

    آن صدای مبهوت کننده و عجیب را که چند سال قبل شنیده بود را شنید صبح فردا پرسید

    که آن صدا چیست؟اما راهبان باز هم گفتند :ما نمیتوانیم این را به تو بگوییم چون تو یک

    راهب نیستی. این بار مرد گفت:بسیار خوب بسیار خوب من حاضرم حتی زندگی ام را

    برای دانستن آن فدا کنم اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال را بدانم این

    است که راهب باشم من حاضرم بگویید چگونه میتوانم راهب بشوم؟ راهبان پاسخ

    دادند:تو باید به تمام نقاط زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاهان وجود

    دارد و همانطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی.وقتی توانستی

    پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد. مرد تصمیمش را گرفته بود.او

    رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت:من به تمام نقاط زمین سفر

    کردم و عمر خود را وقف کاری که از من خواسته بودیدی کردم.تعداد برگ های دنیا

    371145236284232 عدد است و 231284219999129382 سنگ روی زمین وجود دارد.

    راهبان پاسخ دادند:تبریک میگوییم.پاسخ های تو کاملا صحیح است .اکنون تو یک راهب

    هستی.ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم. رئیس راهب های صومعه

    مرد را به به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:صدا از پشت آن در بود.

    مرد دستگیره را چرخاند ولی در قفل بود گفت:ممکن است کلید در را به من بدهید؟

    راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد پشت در چوبی یک در سنگی بود.مرد

    در خواست کرد که کلید در سنگی را هم به او بدهند.راهب ها کلید را به او دادند و او

    در سنگی را هم باز کرد پشت در سنگی دری از یاقوت سرخ قرار داشت.او باز هم

    درخواست کلید کرد.پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و

    همینطور پشت هر دری در دیگری از جنس های زمرد سبز،یاقوت زدر، ولعل بنفش

    قرار داشت.در نهایت رئیس راهب ها گفت:این کلید آخرین در است. مرد که از در های

    بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.او قفل در را باز کرد. دستیگره را چرخاند

    و در را باز کرد.وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر

    گشت.چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود . . . . . . اما من نمیتوانم

    بگویم او چه چیزی پشت در دید چون شما یه راهب نیستید! . . . . . لطفا به من فحش

    ندید!خودمم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده میگردم تا حقضو بذارم کف

    دستش.لطفا آدرس این پست رو به هر کسی که میشناسین بفرستین شاید اون

    رو بتونیم پیدا کنیم!




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    چهارشنبه 92/8/8 3:8 عصر


    آهای کسایی که پستهای طنز منو میخونید ولی کامنت نمیذارید...نکته بین

    عاره با شما هام....

    وای خدا چقدر زیادید!وااااای

    فک نمیکردم اینقد زیاد باشینترسیدم

    هیچی هیچی! میخواستم خدمت شما سلام عرض کنم...

    خسته کننده




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    یکشنبه 92/8/5 3:3 عصر


    با سلام.

    دیگه کم کم باید طنز نویسی رو موقت کنار بذارم.

    این جزو آخرین طنزایی هست که مینویسم.

    عاغا توی وبلاگ باران(وبلاگی که متعلق به یه گروه هست) که من مینویسم یه خانومی هم نویسنده هست و از من هم قدیمی تر بود.

    من خودم خبر نداشتم که از خواهران نویسنده داره.

    و حدس میزدم که همه ی نویسنده ها هم جنس خودم باشن.

    خلاصه یه روز که تازه مطلبمو گذاشتم خودم هنوز بازخوانی نکرده بودم یهو براش نظر اومد گفتم خدایا این

    دیگه کیه عجب سرعتی داره با این سرعت هم خونده هم نظر گذاشته.وقتی رفتم نظرو خوندم دیدم که نوشته چرا نمیشه تو

    مطلب فلانی(مطلبی که خودش گذاشته بود)نظر گذاشت.

    من گفتم 

    چرا میشه کی گفته نمیشه.

    اصلا من خودم برات یه نظر میذارم که ببینی میشه.

    خلاصه شب که رسیدم خونمون یهو مدیر وبلاگ که یکی از دوستام بود گفت میدونی قضیه ی اون نویسنده چی بود؟گفتم نه چی بود؟

    گفت اون نویسنده یکی از خواهراست اومده مطلبشو گذاشته بعد خواسته برا خودش نظر بذاره اما از حساب خودش خارج نشده بود.

    گفتم نه بابا جدی؟

    گفت آره.

    عاغا تو رو خدا یه دیوار خوب معرفی کنین من سرمو بهش بکوبم.

    اونوقت میگین من چرا ضد دختر میذارم آخه دروغ که نمیگم که(قابل توجه بعضیا) 




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    یکشنبه 92/8/5 10:2 صبح


     

    مرد میانسالی وارد فروشگاه شد.BMW آخرین مدلی دیده و پسندیده بود.وجه را پرداخت کرد و سوار بر اتوموبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.قدری راند و از شتاب اتوموبیل لذت برد.وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت خود افزودکروکی اتومبیل را بیرون داد تا باد به صورتش بخورد و لذت ببرد.چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سو و آن سو میرفت. پای خود را بر پدال گاز فشرد و اتوموبیل گویی پرنده ای بود رها شده از قفس.سرعت به 160کیلو متر بر ساعت رسید.مرد به هیجان رسیده بودنگاهی به آینه انداخت.دید اتوموبیل پلیس به سرعت در پی او می آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیر به فلک رسانده است. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت خود بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.

    کمی اندیشید.سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود.به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت.از 220 گذشت و به 240 رسید.اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و اوم میدانست که پلیس را مغلوب کرده است.

    ناگهان به خود آمد و گفت :مرا چه میشود که در این سن و سال با این سرعت میرانم؟باشد که بایستم و او بیاید و ببینم چه میخواهد از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد.اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد...      افسر به سوی او آمد.نگاهی به ساعتش کرد و گفت:ده دقیقه ی دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم.سرعتت آنقدر زیاد بود که تا به حال نه دیده و نه شنیده بودم.خصوصا به اینکه به هشدار من توجه نکردی و وقتی من را پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیل قانع کننده ای داشته باشی که چرا با این سرعت میراندی، میگذارم بروی.

    مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت:میدونی جناب سروان؛سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد.وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم تصور کردم داری اونو برمیگردونی.

    افسر خندید و گفت:روز خوبی داشته باشید آقا! و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.

     




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    چهارشنبه 92/8/1 1:37 عصر


    یکی دیگه از فانتزیام اینه جنگ بشه ، بعد محاصره بشیم ، فرمانده بگه ی نفر باید بره حواس دشمنو پرت کنه تا بقیه بچه ها نجات پیدا کنن بعد همون موقع بیسیم چی به فرمانده بگه حاجی سریع تر تصمیم بگیر بچه ها دارن از پُـشت قیچی میشن بعد فرمانده داد بزنه کی این فداکاری رو میکنـه ؟!
    بعد من با یه لبخند مَلیح از بین جمعیت بیام بیرون و بگم حاجی من هستم :)
    بعد فرمانده بگه عاخه تـو چـرا ؟! تـو موجبات نشاط رزمندگان رو فراهم می کنی روحیه ی بچه ها به حضور تو بستگی داره D: ، نـه تو باید سالم برگردی عـقب بعد من بگم نـه حاجی من سنگامو با خودم وا کندم دیگه دل بستگی تو این دنیا ندارم پراید شده 40 میلیون ، فقط تنها دلخوشیم اینه که گوشیم راحت از جیبم درمیاد D: بعد فرمانده بگه پس پلاکتُ بده ببرم واسه خانومت ، منم یه لبخند بزنمُ بگم حاجی من که زن ندارم . . .
    بعد برم و پشت سرم گردو خاکه بالگرد هلیکوپتر بلند بشه تو گردو خاک و افق محو بشم و صـدای خُمپاره بیاد و حاجی اشکاش سرآزیر بشه و زیر لب بگه انا لله وانا الیه راجعون تو بیسیم بگه حاجی علی رو کشتن جنگو باختیم . . .
    خـودم گـریه م گـرفت لامـــصــبا

    علی جعفری دست خودتو میبوسه شادی روحِ مـطهرم بلند بگو صلوات :(





    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    شنبه 92/7/27 11:28 صبح


    سوتی که منجر به افتادنم شد :))


    استاد دانشگامون میخواست مثال بزنه که کار ماشینی سریعتر از کار دستی انجام میشه :

    گفت مثلا من تا دیروز ، روزی 2 تا کفش دستی میدوختم، بعد از ماشینی شدن تونستم روزی 100 تا کفش بدوزم !
    منم بلند گفتم : دنیا رو میبینید استاد ، تا دیروز کفاش بودید امروز شدید استاد دانشگاه . . .


    تازه فهمیدم چه گندی زدم


     




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    چهارشنبه 92/7/10 1:49 عصر


    دانشجوی عزیز ! دوست تحصیل کرده ی من ! !
    شمایی که فردا میخواین دکتر مهندس این مملکت بشی !
    واقعا نمیدونی تو کلاس باید موبایلت رو خاموش کنی؟
    نمی بینی خوابیم سر کلاس ؟




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    چهارشنبه 92/7/10 1:46 عصر


      *اعتراف میکنم بچگیام همیشه تو کف بودم بدونم که این حومه کجاست که رو اتوبوس های شرکت واحد همه شهر ها مینویسن!

    *اعتراف میکنم بچه که بودم فک میکردم که کرم های خاکی بچه های مار ها هستند

    *اعتراف میکنم بچه که بودم فک میکردم ماست موسیر ماستیه که توش مو ریختن تا زود سیر بشی!

     




    موضوع: لبخند(12)،

    نویسنده :
    چهارشنبه 92/7/10 10:34 صبح


    یک روز، یک حدیث
    تصویر برگزیده
    تصویر برگزیده
    دوستان