عاغا یه روز که از تهران داشتم میرفتم کاشان یه بلیط VIP گرفتم و سوار اتوبوس شدم.از روی تصادف من کنار یه دختر روی ردیف های دو نفره افتادم بعد خواستم جامو عوض کنم؛ولی کسی راضی نشد جاشو با من عوض کنه.اون دختره هم انگاری دلش میخواست که کنار من بشینه.بهش گفتن مایلی جاتو عوض کنی؟بهانه آورد که من میخوام تلوزیون ببینم اینجا رو به روی تلوزیون هست و نمیخوام جامو عوض کنم...خلاصه اتوبوس راه افتاد.منم کتابو باز کردم و شروع به کتاب خوندن کردم در همین حین حس میکردم که دختره داره بهم چراغ سبز میده.عاغا منم که میترسیدم حوری های بهشتی رو از دست بدم بهش محل نمیدادم.بعدش یهو گوشیش زنگ خورد.بعد جواب داد و گفت که من الآن تو اتوبوس هستم و الآن دارم میرم دانشگاه کاشان....حالا شما خودتو اون لهجه ی مسخره ی دخترونه رو با ناز و عشوه رو فرض کنین .عاغا اینکه داشت همینجوری حرف میزد یهو گوشیش واقعی زنگ خورد.نگو دفعه ی اول خودش آهنگ پخش کرده بود که به من بفهمونه بعععله من دانشجو هستم و تهران زندگی میکنم و اینا... منم همونجا خعلی شیک و مجلسی بلند شدم و خطاب به دختره گفتم:من قصد ازدواج ندارم.بعدش از فرط خنده کف اتوبوس دراز به دراز افتادم.خودتون تصورشو بکنین
موضوع:
خاطره(1)،