بسم رب الزهرا
ساکش را برداشت و انداخت روی دوشش
خم شد و گوشه ای از چادر مادر را بوسید
اشک های مادر را پاک کرد
لبخندزدوگفت:جون حسینت بی قراری نکنیا...
یاد بی بی زینب بیفت تو کربلا اونوقت تمام دلتنگیات یادت میره
مادر هم لبخند زد و پیشانی حسین را بوسید
با صدای لرزان گفت : قول بده که بر می گردی
حسین گفت چشم قول می دم حاج خانم ، یه روزی برمی گردم ، قول مردونه می دم که علی رو هم برگردونم
چند قدم که دور شد کاسه ی آب ریخت پشت سر مسافرش
چند ماهی طول کشید تا حسین رضایت مادر را برای رفتن به جبهه گرفت
بعد از شهادت پسر بزرگش علی ، تمام آرزویش شده بود حسین
به قول مادر علی بی وفایی کرد و برنگشت ، به همین خاطر وابستگی اش به حسین بیشتر شده بود
چندماه بعد که خبر شهادت حسین را آوردند و گفتند که نتوانستند جنازه اش را پیدا کنند مادر زیرلب گفت : حسین بدقول!
همان شب خواب حسین را دید که مثل همیشه لبخند روی لب هایش بود
گفت حاج خانم به جون خودت که خیلی برام عزیزه من بدقول نیستم ، برمی گردم
مادر تمام دلخوشی اش دو قاب عکسی بود که روی تاقچه قرار داشت عکس علی و حسین
هربار که شهدا رو به شهر می آوردند به شوق دیدن دو پسرش به استقبال می رفت
هفت سال از رفتن حسین گذشت
مادر مثل هرشب عکس دو پسرش را بوسید و خوابید
دید که علی و حسین در حیاط نشسته اند
هردو خوشحال بودند ، حسین چندبار گفت : بفرما حاج خانم ، اینم قولی که داده بودم
فردای همان روز زنگ خانه ی مادر به صدا درآمد
یک نفر خبر پیدا شدن استخوان های حسین و علی را آورده بود
می گفت : هیچ کس باورش نمی شود که استخوان های این دو در یک متری هم پیدا شده...
مادر در حالیکه اشک می ریخت لبخند زد و گفت : من باورم میشه،آخه حسینم،
دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.
حالا مادر پنج شنبه ها می نشیند بین دو مزار و گاهی حسین را نوازش می کند و گاهی علی را...
موضوع: