تو راه بود که گوشیش زنگ خورد!
گفتن امشب پنجم صفره مراسم دارن! کارشون لنگه! کمک می خوان!
اما خسته بود و رفت خونه که استراحت کنه!
تازه از بیرون اومده بود که دختر کوچیکش با اون زبون شیرین بچگیش گفت:
بابایی من... اومدی؟ بابایی حالت خوبه؟
خسته نباشی بابایی.. آب میخوری یا چایی برات بیارم؟
بدون اینکه بذاره باباش حرفی بزنه تند تند بریده بریده ادامه داد:
بابایی امروز یکی از بچه های همسایه دعوام کرد،
بابایی منو زد...
بابایی موهامو کشید...
بابایی من گریم گرفت...
تو رو صدا کردم...
اما تو که نبودی بیای نذاری باهام دعوا کنه...
تازشم بابایی موهامو که می کشید گوشوارم گیر کرده بود به موهام..
کشیده شد گوشمم درد میکنه...
بعدشم سرم داد کشید و بهم حرف بد زد..
دخترک همین طور یک ریز حرف میزد و دعوای امروز و براش تعریف می کرد
قلبش سنگین شده بود، عصبانی شده بود،
آخه چرا باید با دخترش این کارو می کردن؟
پا شد بره یقه همسایه رو بگیره..
از در که بیرون اومد، چشش به تکیه محل خورد
روش نوشته بود: سلام بر تو و بدن پاره پاره ات،
سلام بر آخرین زخمت که در کنج خرابه شام خوردی
سلام بر دخترت رقیه (س) و آن نگاه کبود آخرش
اینجا بود که فهمید ارباب امشب چه غمی داره
دست دخترشو گرفت، گفت بریم
دختر کوچولو گفت: کجا بریم بابایی؟
گفت: می ریم خونه کسی که یه دختر مثل تو داشت که امشب دیگه نداره...
شرمنده و سر به زیر وارد هیئت شد...
السلام علیک یا رقیه (س)
موضوع: