اما کربلا و تمام مصیبتهایش...
کوفه و تمام نامردمیهایش...
اسارت و تمام رنجها و دردهایش...
اصلا هر چه مصیبت از اول عالم دیدهای، یک طرف، شام یک طرف...
شام...
این آبستنگاه ِ کینه و بغض ِ علی...
از همین آفتاب داغ مسیر...
از همین دوری و سختی ِ راه...
از همین حادثههای هولناک...
از منزل نصیبین و فرو افتادن سجاد با غل و زنجیر از فراز شتر...
از منزل جبل جوشن، که حرامزادهها شتری را رم دادند و طفلی از اهل بیت سقط شد...
از منزل عسقلان و افتادن طفلی از مرکب و تلف شدن به زیر دست و پای شتران...
از قریهی اندرین و مجلس شراب و رقص مأموران....
از همین راه، پیداست، که شهری شوم در کمین کاروان نشسته است...!
.
مصیبت کم نیست!
هلهله و شادی و سنگپرانی و دشنام...
مجلس شراب و چوب خیزران...
نگاه حرامیها و ترس و اضطراب و گرسنگی و بیپناهی کاروان...
شام است دیگر!
سرزمینی که نطفهی مردمش با بغض پدرت بسته شده ...
و اسلام اهلش به امضاء معاویه رسیده است!
.
اما شام و تمام مصیبتهایش یک طرف، خرابه و داغ سه ساله یک طرف...
.
رقیه با اضطراب از خواب پریده است...
نالهی بابا، بابایش، آرام از خرابه گرفته...
بهانهی تازهای نیست!
این نازدانه تمام طول سفر بهانهی بابا را گرفته...
و از تک تک همسفران نشان از پدرش پرسیده...
و تمام رنج مسیر را به انتظار برگشتن پدر به جان خریده...
اما گریهی امشبش با تمام گریههای عالم فرق میکند!
امشب هیچ آغوشی رقیه را آرام نمیکند!
با گریههایش شام را روی سرش گذاشته...
دیگر هیچ وعده و هیچ وعیدی رقیه را ساکت نمیکند!
امشب رقیه فقط بابایش را میخواهد و نه هیچ چیز دیگر...!
رقیه با بیتابیاش تمام کاروان را به گریه انداخته...
.
.
و یزید که از خواب نحس پریده
از علت گریه و سر و صدای خرابه میپرسد...
و جواب میشنود که دختر حسین از خواب بیدار شده و بهانهی پدرش را گرفته
یزید با کینه و نیشخند اشاره میکند بابایش را به او بدهید...!!
.
.
مأموری از دربار یزید، ظرفی جلوی رقیه میگذارد...
اضطرابی عجیب بر دلت چنگ میزند...
نمیدانی رقیه پارچه را کنار که بزند چه خواهد کرد!
نفس در سینهی خرابه حبس میشود...
و رقیه که عطری آشنا به مشامش رسیده است
پارچه از تشت برمیدارد و پاسخ بیتابیهایش را درون تشت مییابد...
.
رقیه سر را به دامن میگیرد...
میبوید و میبوسد و میگرید...
اشک میریزد و روضه میخواند....
و شام ، الان است که فروریزد....
بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟!
بابا! چه کسی رگهای گلویت را بریده؟!
بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟!
بابا! چه کسی در این کودکی یتیم کرده است؟!
بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشمهای اشکبار پاک کند؟!
بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟!
بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟!
بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟!
وای بر خواری پس از تو...
وای از غریبی...
کاش پیش از این روز کور میشدم...
کاش چهره در خاک میبردم و محاسن تو را غرق خون نمیدیدم...
.
به یکباره نالهی رقیه آرام میگیرد...
آرامش رقیه و داغی تازه بر دل خرابهنشینان....
.
.
درد و داغ رقیه آرام گرفت...
هجر پدر بالاخره تمام شد...
رقیه هم، همسفر بابا شد....
.
دنیا و تمام مصیبتهایش یک طرف، خرابه و داغ سه ساله یک طرف...
.
برای مهدی فاطمه عج دعا کنید...
موضوع:
محرم(2)،