بابا جان سلام
دلم گرفته و حسی غریب مرا به گریه می خواند
بیزارم از این مردم
از این مردمی که تو را برای خودشان می خواستند نه برای خدا
از این مردمی که به هوای نفسشان مرا به کنیزی خواندند
حال عمه را اگر خواهی... بدان پس از این چهل روز دیگر توانی برایش نمانده
شنیده بودم پس از جهل روز آتش فراق یار سفر کرده کم می شود ولی بابا جان انگار آتش عشق تو چیز دیگری است روز به روز آتش وجودم شعله ورتر می شود و هر روز بیش از دیروز برایت ندبه می کنم
حال که به اینجا به کربلا رسیده ام با دیدن مزار بی شمع وچراغت مرا به یاد سر بی تنت که منزل به منزل همراهم بود انداخت
ثانیه های سختی که چشمان گرگان بیابان نظاره گرم بودند به چشمانت زل می زدم و می دیدم که خون می گریی و من نیز همراه تو می گریستم
راستی از رقیه چه خبر؟
در خرابه که بودیم آمدی و او را با خود بردی
عمه را می بینی؟
شرمگین نیاوردن رقیه است.
اما می دانم که می داند رقیه را به نزد خود برده و او را در آغوش محبت خود جای داده ای
اما این سکینه ات پس از تو وپس از رقیه دیگر جای ماندن ندارد و تا عمر دارد به یادت گل وشکوفه اش خواهد گریست.
موضوع: