ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ باران 
ليلي زير درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ داغ.هر اناري هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توي انار جا نميشدند.انار کوچک بود.انار ترک برداشت.خون انار روي دست ليلي چکيد.ليلي انار ترک خورده را ازشاخه چيد.مجنون به ليلي اش رسيد.خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، کافي است انار دلت ترک بردارد...
پاسخ

چه زيبا آفرين...